گروه زندگی: سودابه رنجبر: انگار حجتالاسلام «رضا علی صمدی شجاع» مسئول نمایندگی ولیفقیه دانشگاه علوم پزشکی بقیهالله، از همان ۱۸ سالگی که چشمش بر پیکر برادرهای جوان و شهیدش افتاد جانودلش از سبک زندگی و پرواز شجاعانه آنها پرشده باشد و تمام. طوری که از دوران ۵ سال اسارت و جانبازی خودش کمتر یاد میکند. بهقدری شجاعت برادرها «موسی صمدی شجاع» و «فرض علی صمدی شجاع» در غرب کشور پیچید که نام فامیلشان از صمدی به صمدی شجاع تغییر یافت. البته این تغییر نام فامیل، خودش قصهای دارد بس شنیدنی؛ نمیدانیم شاید در دیداری که «موسی صمدی» همراه با دوستان رزمندهاش با امام خمینی «ره» داشت؛ دوستانش بهرسم رفاقت قصه پهلوانی و شجاعت موسی که آن زمان فرمانده بود را برای امام نقل کرده بودند و امام شجاعت فرمانده عملیات در شهرستان سنقر را تصدیق نموده بود.
طوری که حالا شجاعت، سبک زندگی این خانواده شده است و امروز حجتالاسلام «رضا علی صمدی»، برادر کوچکتر این خانواده در این گفتوگو از خودش، از جانبازیاش از دوران سخت اسارتش حرفی به زبان نمیآورد و میگوید: «قصه من را بگذارید بماند برای وقتی دیگر.» میپرسیم وقتش کی است؟ پاسخ میدهد: «بگذارید بماند برای آخرتم!»
پدری که برای جگرگوشههایش تلقین خواند
از آیین صبوری پدر و مادرش میگوید که در فاصله یک ماه در سال ۱۳۶۲ بر شهادت دو پسرشان سوگواری نکردند. پدری که با دستان خودش هر دو جگرگوشه را به خاک سپرد. در تمام این مدت رضا علی فقط ۱۸ سال داشت و شاهد همه این ماجراها بود درحالیکه درس طلبگی میخواند میگوید: «پدرم شجاعانه مراسم تلقین خودش را برای پسرهایش بهجا آورد. او خم به ابرو نیاورد چون معتقد بود پسرانش راهی که باید؛ رفتهاند».
از مادرش میگوید که برخلاف آیین و فرهنگ عزاداری کُردها بر شهادت جوانهایش نه مویه کرد نه ناله؛ نه مویی کَند و نه بر صورتش خنج کشید. مادر در سختترین روزها فقط شکر خدا کرد. هنوز هم آوازه شجاعت برادران صمدی بهخصوص شهید موسی صمدی در کمینگاهها، جادههای کوهستانی و گردنههای کردنشین پیچیده است. سندش قصههایی است که همچنان سینهبهسینه از دلاوریهای شهید موسی همچنان نقل میشود.
ایده حضور طلبههای داوطلب به بیمارستان
حجتالاسلام «رضا علی صمدی شجاع» نماینده ولیفقیه دانشگاه علوم پزشکی بقیهالله با بروز بحران ویروس کرونا از همه تجربههای جنگ استفاده کرد که در این میدان مبارزه هم درست مثل دوران دفاع از نیروی داوطلب استفاده کند. باتجربه حضور بسیجیان و داوطلبان در ۸ سال دفاع مقدس بود که این ایده به ذهنش رسید که سالهای دفاع بازهم تکرار شده است.
سندش میشود حضور داوطلبان و طلبهها در بیمارستان بقیهالله طوری که نیروهای داوطلب و طلبه در این بیمارستان پیشقدم بودند. روزهای اولی که ایده حضور طلبههای داوطلب در بیمارستان مطرح شد خیلیها بر این طبل کوبیدند که روحانیت را با بیمارستان چهکار؟! حاجآقا رضا علی صمدی بهعنوان شخصی که در اتاق فکر، این ایده را مطرح کرده بود شاید بیشتر از بقیه باید پاسخگوی این سؤال میشد، اما او میدانست که قرار است چه اتفاقی بیافتد!
طلبه جوانی که اسیر دشمن بود
حاجآقا صمدی شجاع این شرایط را یکبار دیگر تجربه کرده بود وقتی در ۲۰ سالگی در قامت یک طلبه جوان اسیر دشمن شده بود، او درهمان لحظه حساس وقتی از همه طرف محاصرهشده بودند فرماندهی را بر عهده گرفت تا حداقل دانشجویان و معلمهایی که همراه او بودند زنده بمانند. او در بحران ویروس کرونا با خودش گفته بود طلبهها اینجا در این میدان جنگ هم حرفی برای گفتن دارند؛ میتوانند اندوه دل بیماران را کمتر کنند. حالا وقت جنگ با ناامیدی و ترس است. حاجآقا آستین بالا زده بود و از طلبهها و جهادیها خواسته بود که برای روحیه بخشی به بیماران، وارد بیمارستان شوند. میپرسم این ایده چطور به ذهنتان رسید؟ لبخندی میزند و میگوید: «یکبار اسارت را تجربه کرده بودم. آن زمان فقط امید بود که حالمان را خوب میکرد. وقتی مردم اسیر تخت بیمارستانها شده بودند با همه وجودم حس کردم که این بیمارها به محبت و امید نیاز دارند.
راستش را بخواهید خودم هم آن اوایل گرفتار ویروس شدم و کاملاً درک کردم برای نجات مردم علاوه بر اقدامات پزشکی حمایتها عاطفی هم نیاز است تا امید از دلشان نرود. مردم نیاز داشتند یکی مخلصانه دلشان را آرام کند. این در شرایطی بود که هیچ بیماری همراه نداشت. پرسنل بیمارستانها بسیار درگیر بودند پس طلبهها و جهادیها باید وارد میدان میشدند. در مدت چند ماه شاهد بودیم که حضورشان چقدر تأثیر مثبتی داشت. به طلبهها سپرده بودیم؛ اگر شرایط مهیا شد با خانواده بیمار تماس تصویری بگیرند تا بیمار از خانواده دور نیافتد و ترس برجانش رخنه نکند. سپرده بودیم پای درد دل بیمار بنشینند. تیمارداری کنند. دست بیمار را بگیرند و ببرند تا سرویس بهداشتی. ما شاهد بودیم که جهادیها تخت بیماران را تمیز میکنند و خصوصیترین کارهای بیمار را انجام میدادند کارهایی که شاید فرزندان و اقوام نزدیک قادر به انجامش نباشند. طلبهای بود که داوطلب شستن دندانهای مصنوعی پیرمردها و پیرزنها شده بود. همه این کارها با عشق انجام میشد. کار بهجایی رسید که برخی منتقدان به حضور طلبهها در بیمارستانها، از فرط شادی با گریه تشکر میکردند».
وقتی بین دوست و دشمن فقط یک تیغه فاصله بود
حاجآقا صمدی در طول گفتوگو بیشتر از برادرهایش میگوید و کمی هم گریز میزند بهروزهای حمایت از مردم در دوران کرونا، او از مردم کردنشین دوران جنگ هم میگوید. در تمامروزهای کرونا، لحظهای یاد و خاطره ناامنی روستاهای کُردنشین از یادش نرفت. تجربه آن روزها درسی شده بود برای امروزش. انگار دوست و دشمن یکجا به خانه آمده بودند. ویروسی که میبلعید و جلو میآمد و داوطلبانی که از جان مایه میگذاشتند و خطر میکردند. گریزی میزند به اینکه این حرفها و این حسها شوخی نیست خاطره «کدخدا احمد» کدخدای یکی از روستاهای ناامن در روزهای اول جنگ را برایمان تعریف میکند: «غرب کشور پرشده بود از دوست و دشمن. ضدانقلاب کنار گوش مردم بود. یکلحظه ترس از سر مردم سایه برنمیداشت».
حاج آقا کمی مکث می کند تا شنیده هایش را منظم کند و می گوید :«آن شب نیروهای سپاه برای شام مهمان خانه کدخدا احمد شده بودند. هنوز یک ساعت از حضورشان نگذشته بود که نیروهای دموکرات خانه کدخدا را به لگد کوبیدند که شام را مهمان شما هستیم برای ما غذا آماده کنید. کدخدا اول گمان کرده بود که رد سپاهیان را زدهاند، اما دندان به جگر گذاشته بود و چنددقیقهای از دموکراتها وقت گرفته بود تا اهل خانه را باخبر کند. در این فرصت کوتاه از سپاهیان خواسته بود تا کفشهایشان را بردارند و در اتاق کوچکی بنشینند و مراقب باشند که حتی سرفه هم نکنند. دموکراتها را به خانه راه داده بود. پذیرایی کرده بود، بعد از شام دوساعته راهیشان کرده بود. در این مدت فاصله فیزیکی بین سپاهیان و دموکراتها فقط یک تیغه دیوار بود. اگر دموکراتها از حضور سپاهیان مطلع میشدند آنها را زندهزنده پوست میکندند. رسم آنها اینطور وحشیانه بود. آن شب تعداد سپاهیان بسیار کمتر از دموکراتها بود. حالا در بیمارستانها هم همین اتفاق افتاده بود، ویروس کنار گوشمان بود و هرلحظه ممکن بود یکی از داوطلبان کمک به مردم گرفتار ویروس شود، اما طلبهها و جهادیها میدان مبارزه در مقابل کرونا را خالی نکردند»
برای حاجآقا صمدی شجاع تجربه روزهای حمایت از بیماران کرونایی و سالهای دفاع مقدس درهمتنیده شده است. حتی گاهی تجربه سالهای جنگ طوری در روزهای کرونایی او خزیده است که انگار فاصلهای باهم ندارند.
قصه شجاعت شهید موسی
از او درباره قصه شجاعتهای شهید موسی میپرسیم. کمی مکث میکند و میگوید: «قصه شجاعتهای شهید موسی بهقدری زیاد است که اینجا به یکی دو روایت بسنده میکنم. هر دو برادرم قبل از جنگ از پامنبریهای سخنران گرانقدر آقای کافی بودند. حتی در مبارزههای سیاسی قبل از انقلاب هم حضور فعالی داشتند. بهمحض شروع سالهای جنگ داوطلب شدند و شهید موسی به دلیل حضورش در ورزشهای رزمی ازنظر فیزیکی و بدنی بسیار آماده بود. بعدازاینکه در شهرستانهای غرب کشور منافقان، ضدانقلاب و دموکراتها نفوذ کرده بودند. خبر میپیچد که در گردنه قشلاق جایی که ارتباط شهرستان سنقر با دیگر شهرها ممکن میشد، دشمن در حال قطع ارتباط این گردنه است و هر آن ممکن است که شرایط بسیار وخیم شود. حالا نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که برادرم موسی بهتنهایی سوار بر جیپ و یک اسلحه راهی گردنه قشلاق میشود تا محاصره را بشکند. با حمله دشمن روبهرو میشود. آنقدر به خودرو او تیراندازی میکنند که مجبور میشود خودش را از خودرو به بیرون پرتاب کند درهمان حین دستش تیر میخورد و همان دست تیرخورده به دلیل پریدن از خودرو میشکند. با یکدست و یک اسلحه طوری دفاع میکند که دشمن تصور نمیکند این دفاع فقط از طرف یک نفر است و عقبنشینی میکند.
این روایت را من از اهالی همان منطقه و فرماندهان عملیات مختلف شنیدم. مردمانی که خودشان به زبان کُردی چنان حماسی این قصه را روایت میکنند که هر بار با شنیدنش دلم برای برادرم تنگ میشود. وقتی صدای تیر و تفنگ میخوابد همه تصور میکنند بااینکه دشمن از این گردنه عقبنشینی کرد، اما به حتم فرمانده موسی هم شهید شده است! مگر یک نفر بهتنهایی میتواند هم پیروز میدان شود و هم فرار کند و جان سالم به در برده باشد؟ اما قصه چیز دیگری بود ظرف یکی دو روز موسی خودش را به یکی از قرارگاههای سپاه میرساند و همه ناباورانه میبینند که خودش یک لشکر تک نفر بوده و پیروز برگشته است. به گمانم همین روایت به گوش امام رسیده بود که شجاعت او را تصدیق نمودند، شاید هم قصه دیگری برای امام نقلشده بود، اما این را خوب میدانم که شهید موسی در زندهبودنش این صفت را از امام گرفت و برجانش نشست».
وقتی مردم برای خواستنش تجمع میکردند
حجتالاسلام صمدی شجاع از دومین برادر شهیدش فرض علی صمدی شجاع اینطور میگوید: «او یک معلم بود. طوری بین روستائیان حَکَم بود که هر چه میگفت قبول میکردند. پیشآمده بود دو قوم که سالها سرزمین باهم مشاجره داشتند را باهم آشتی داده بود. وقتی شهید موسی در منطقه سردشت همراه با دو فرمانده دیگر تحت تعقیب قرار میگیرد طوری که ضدانقلاب برای دستگیری آنها جایزه تعیین میکند فرض علی مرتب به موسی میگوید برادر جان مراقب باش.
اما ضدانقلاب برای موسی کمین گذاشته بود همراه با چند نیرو برای شکستن محاصره عازم منطقه میشود، اما نمیدانست این فقط یک کمین است. از پشت او را محاصره میکنند بعدازاینکه چند گلوله بر سینهاش شلیک میکنند تیر خلاص هم بر سرش میزنند. روستائیان دیده بودند ضارب شهید موسی چطور بر پیکر بیجان او پایکوبی کرده بود. موسی وصیت کرد او را کنار رفقایش در بهشتزهرا به خاک بسپارند. فرض علی برای انجام مراسم راهی تهران شده بود و چند روزی را در سنقر نبود. شاید فقط چند روز نبود، اما بهقدری جایش بین مردم خالی بود که اهالی برای دیدنش همه به سمت یکی از قرارگاه تجمع کرده بودند و درخواست کرده بودند که بگویید فرض علی برگردد، او برگشت اما یک ماه بعد از شهادت موسی او نیز در منطقه سردشت به شهادت رسید.
من یک پسر طلبه داشتم انگار که نداشتم
از حاجآقا میخواهیم از خودش برایمان بگوید و او همچنان طفره میرود. میپرسم با داغی که خانواده دیده بودند چطور به شما اجازه حضور در جبهه را دادند؟ میگوید: «هیچ نه! گفتنی در کار نبود، اما شبی که قرار شد اعزام شوم در خانهیکی از برادرهایم مهمان بودیم. پدر و مادرم هم بودند. نوار کاستی از سخنرانی شیخ حسین انصاری با موضوع شهادت را همراه با همه اعضای خانواده گوش میدادیم. خوب یادم میآید که همه ما یک دل سیر گریه کردیم. هنوز صدای گریههای مادرم در گوشم مانده است، اما هیچ حرف نرفتن در کار نبود. اسیر شدم و ۵ سال در اسارت ماندم ۶ ماه اول هویتم پنهان بود، اما با استفاده از جاسوسها در زندانهای عراق متوجه شدند که من طلبه هستم.
از همان موقع همه دردها، رنجها و شکنجهها چند برابر شد. جانبازی من هم از همان موقع رقم خورد. چندین بار تا پای مرگ رفتم، اما عمرم به این دنیا بود. آنچه از همهسالهای اسارتم برایم به یادگار مانده است نقل خاطرهای است در مورد پدرم. گویا دریکی از روستاهای همجوار به نام «خوشیار» کانال تلویزیونی به شبکه عراق وصل میشد. هرازگاهی شبکه عراق اسرای ایرانی را از دریچه تلویزیون نشان میداد. پدرم را به خانهشان دعوت میکنند که امشب شام را مهمان ما باشید؛ قرار است تعدادی از اسرای ایرانی را از طریق این شبکه نشان دهند. شاید پسر شما رضا علی هم بین این اسرا باشد. پدرم قبول میکند و راهی روستا میشود. چنددقیقهای پای تلویزیون شبکه عراق مینشیند اما نتوانسته بود توهینهایی که از شبکه تلویزیونی عراق به سیستم نظام انقلاب میشد را تحمل کند. با صدایی بلند گفته بود من به دنبال پسرم نمیگردم یا این تلویزیون را خاموشکنید یا من خانه شمارا ترک میکنم. من یک پسر طلبهای داشتم و فکر میکنم دیگر ندارم، اما حاضر نیستم به دینم به کشورم و به رهبرم توهین شود و من بشنوم.
انتهای پیام/